نیلوفر و علیرضا

.سه روزعلی بستری بود داخل بیمارستان وزیاد نمیتونستم ببینمش .تاروز چهارم شد رفتم کنارش ازم خواست ک اگه زنده مانده تا اخرش باهاش باشم .منم قول دادم .فردا صبح ساعت 5بود بیدارشدم نمازمو خوندم منتظر . خبربودم تا اینکه. دخترخالش مریم بهم زنگ زد گفت عزیزم علی فوت کرده اونجا بود ک حتی دوست نداشتم ی لحظه زنده باشم روزخاک سپاری فرارسید. همه داشتن گریه میکردن .منم مثل بارون اشک مریختم خدایا چ اروزهای داشتم ولی همش نقش براب شد امیدوارم هیچکس ازعشقش جدا نشه ب امید روزی ک همه ب عشقشون برسن امیدوارم...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 ا 18:3 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.