.سه روزعلی بستری بود داخل بیمارستان وزیاد نمیتونستم ببینمش .تاروز چهارم شد رفتم کنارش ازم خواست ک اگه زنده مانده تا اخرش باهاش باشم .منم قول دادم .فردا صبح ساعت 5بود بیدارشدم نمازمو خوندم منتظر . خبربودم تا اینکه. دخترخالش مریم بهم زنگ زد گفت عزیزم علی فوت کرده اونجا بود ک حتی دوست نداشتم ی لحظه زنده باشم روزخاک سپاری فرارسید. همه داشتن گریه میکردن .منم مثل بارون اشک مریختم خدایا چ اروزهای داشتم ولی همش نقش براب شد امیدوارم هیچکس ازعشقش جدا نشه ب امید روزی ک همه ب عشقشون برسن امیدوارم...
نظرات شما عزیزان: